سم الله الرحمن الرحیم
این نفس جان دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
روح بلند، آیتالله سید محمد ضیاءآبادی به خدا پیوست. عارفی که با حقیقت هستی پیوستگی داشت و وجودش پناهگاهی بود در این روزگار هزار رنگ. خوشروزگاری بود درک محضرش، دیدن چهرۀ نورانیاش، سلام کردن و جواب سلام شنیدنش. گویی از وجودش نورانیتی میتابید و قلب هر که و هرچه را که پیرامونش بود، انباشته از آرامش و نور میکرد. از حقیقت قرآن نور گرفته بود و مانند منبعی از نور، اطرافش را نورانی میکرد. تجسمی بود از اجداد مطهرش و گاه با خود میگفتی که اگر همنشینی با فرزندی از فرزندان آنان اینقدر دلنشین است، درک محضر آن حضرات چه حظی دارد؟
دوست داشتی ساعتها با تپش نگاه و چشمهایی عطشناک و تماشایی سیریناپذیر، نظر به سیمایش بدوزی و نگاهت مانند دریچهای، قلب را بدرقۀ سفر آفاقوانفس کند. آن هنگام مبدأ میل عوض میشد و دوست نداشتی حتی با نگاهی به این و سوی آنسوی، آن احساسات و آن عزم عالی را از کف بدهی.
مواعظش که از جان برآمده بود بر دل مینشست و آرام جان بود و گام ناآرام آن. لرزه و انذار بر جانی که در پس پردههایی از غلفت، به مناسبات دانی این دنیا تن درداده بود. خوش به حال جمعی که حضورش را درک کردند و صدهزار آه و حسرت برای فقدان همچو ایشانی.
بعد از مادربزرگ عزیزم، حالا یکی دیگر از جاذبههای شمیران را از دست دادم . حالا دیگر بازگشتن و قدم زدن در کوچههای دوران کودکی لطف چندانی ندارد جز حسرت روی حسرت. و حالا از پس این اندوه سنگین و حسرتبار، آهنگ گفتار آن مرد الهی در این ابیات حافظ در وجودم طنینانداز است:
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
مرتضی عباسی
بیستویک بهمن هزاروسیصدونودونه
نهمین روز ماه مبارک است. ساعت هفت صبح. وارد حرم میشوی. با راهنمایی خادمان از در کوچکی در صحن عقیله، وارد اتاق کوچکی و ازآنجا وارد سالن تشریفات حرم میشوی. سقف سالن آینهکاری شده را میبینی و چهارده چشمۀ نور که هریکی منقش به نام یکی از معصومان است. بر حاشیۀ سقف، اسامی خداوند، برگرفته از آیات آخر سورۀ ، کار شده و بر قطعهسنگ بزرگی بر دیوار سمت چپ، حدیث معروف حسین منی و انا من الحسین.» حک شده است.
بعد از حدود یک ربع به سمت ضریح مطهر، راهنمایی میشوی. از میان زنجیرۀ خادمان وارد روضۀ مطهر میشوی و مقابل ضریح مینشینی. قاری شروع به تلاوت سورۀ دهر میکند. سورهای که اکنون در پیشگاه یکی از شئون نزول آن هستی. پس از تلاوت، نفر کناری قاری، شروع میکند به خواندن زیارت عاشورایی بهیادماندنی. روضهای سوک به عربی میخواند و با اشارۀ راهنمای مراسم، به سمت درب ضریح حرکت میکنی. یکی از خادمان کنار در ایستاده و به کسانی که وارد ضریح میشوند، پارچهای سبز میدهد. وارد ضریح میشوی. دل در دلت نیست. هنوز باور نمیکنی که کجا هستی. پارچه و چشم و جان را معطر میکنی به عطر و توتیای حرم دردانۀ هستی و این ابیات لسان غیب را با تپشهای قلب و نگاهت زمزمه میکنی:
من که باشم که برآن خاطر عاطر گذرم؟
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
بسم الله الرحمن الرحیم
روان مادربزرگم شاد. شانزده ماه پیش، مرحلهای دیگر از حیات را آغاز کرد، به قول نظامی:
از خردگهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
اشعار زیادی حفظ بود، شبی که رفت، تفألی به حافظ زدم، غزلی آمد با این مطلع:
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
به پیشنهاد من، این بیت و چهار کلمه از منظومهای
که همیشه زمزمه میکرد را بر سنگ مزار نوشتند:
. بر لطفت آوردم پناه.
شاعر نیستم، اما این نظم پر نقص را تقدیم میکنم به او:
نگار خاطرات خوب دیروز
امید لحظههای سخت فردا
دلیل گریههای گاه و بیگاه
شکوه اشکهای حسرت و آه
شمیم گفتوگوهای شبانه
شبیه رازهای عاشقانه
پسِ پسلرزههای تلخوشیرین
ستون خیمۀ یک عهد دیرین
همه آرامشِ یک شهرِ دلتنگ
همه عمرش هراس از سایۀ جنگ
درباره این سایت